آرشامک مامان و بابا

آرشام در پایان هفت ماهگی

آرشام در اوایل هفت ماهگی عزیزم اینجا خونه مامان زری اینا هستی            وزن حدودا ۸:۶۰۰ فعالیتها : چهاردست و پا- ایستادن به کمک گرفتن از جایی و یا چیزی- دس دسی کردن ...
11 اسفند 1389

سالگرد ازدواج مامانی و بابایی

آرشام در ۲۲ مهر ۱۳۸۹( هفتمین سالگرد ازدواج مامانی و بابایی) عسل مامان سه تایی باهم رفتیم آتلیه و عکس گرفتیم بعدشم شام رفتیم بیرون و شما خیلی پسر خوبی بودی  البته نیاز به توضیح نیست چون شواهد حاکی از خوشحالی و خوش اخلاقی شماست!!!     ...
11 اسفند 1389

اولین ماه محرم

سلام پسر قشنگم عزیزم امسال محرم اولین سالی بود که شاهد مراسم عزاداری و سینه زنی بودی و ما بیشتر خونه مامان جون اینا بودیم آخه محلشون خیلی شلوغ میشه. عزیزم از صدای طبلها حیرت زده شده بودی و شب اول که برده بودمت بیرون واسه تماشای سینه زنی کلی گریه کردی و من سریع برگشتم خونه اما شبهای بعد انگار  برات عادی شده بود و توی اون سر و صدا تو کالسکه خوابت برد!!! راستی  شب تاسوعا بغل دایی سعید و فرشاد جون کنار سقا خونه ازت عکس گرفتم . خلاصه که همه عاشقانه دوست دارن و به شدت سر همه خانواده رو با شیرین کاریهات گرم کردی!!!               &nb...
11 اسفند 1389

10 ماهگی آرشام

سلام عسلکم اجازه بده من اول بابت تأخیرهای زیادم ازت عذرخوای کنم . الهی قربونت برم نمی دونی چقدر سرم شلوغه فرصت نمی کنم بیام و وبلاگ گل پسرم رو به روز کنم اما الان اومدم ۲ تا از عکسای ۹ و ۱۰ ماهگیت رو بزارم . آرشام مامان  از ابتدای ماه ۱۰ یه چند ثانیه ای می ایستی و الان سعی داری ۲-۳ قدم راه بری. نمی دونی چقدر بلا شدی دیگه هیچ چیز از دستت در امان نیست!!! خلاصه که خیلی شیرین و خوشمزه ای و واقعا ساعاتی که تو اداره هستم دلم برات تنگ می شه! ...
11 اسفند 1389

آرشام در 11 ماهگی

بازم سلام به پسر گلم عسل مامانی این چند وقته حسابی درگیر برگزاری هفته پژوهش بودم و خیلی سرم شلوغ بود. قشنگ مامان امروز اومدم  از کارهای جدیدت بگم: پسرم الان چند روزه که راه افتادی و انقدر ذوق زده ای که میخوای بدوی و همین باعث زمین خوردنت میشه!!! دیگه سوپ و سرلاک نمی خوری کلا غذاهای ما رو بیشتر دوست داری شیطونک من. نوش جونتتتتتتتت عسل مامان ورد زبونت شدی ماماماماماما بابایی هم همش حسودیش میشه میگه اول باید بابا رو یاد می گرفت هه هه هه جیگر طلا این یک هفته که من همش نمایشگاه بودم جنابعالی پیش مامان جون بودی خیلی کم دیدمت آخه همش شب میومدم و دیگه وقت خواب شما بود. راستی واسه دندونت هم مامان جون زحمت کشید و آش دندونی پخت و برات کلی کادو ...
11 اسفند 1389

اولین دسته گل آرشام خان

سلام عزیز دلم دیروز یعنی مورخ ۱۱/۱۰/۸۹ اولین دسته گلت رو به آب دادی، بزار برات بگم چیکار کردی... جونم برات بگه وقتی ظهر زنگ زدم خونه مامان زری تا حالت رو بپرسم گفت امروز من تو سالن بودم که یهو دیدم یه صدای وحشتناکی اومد سریع رفتم سمت آشپزخونه و دیدم بلهههههههههههههههههه... شما در کابینت رو باز کردی و دو تا از ماهیتابه پیرکس های مامان زری رو انداختی رو زمین و شکستی!!!! اوه اوه اوه خدا رحم کرده که دست و پات چیزی نشده. خلاصه که کلی کار درست کردی براش تا طفلکی همه رو تمیز کنه. در ضمن عصر که اومدم دنبالت یهو دیدم پشت شلوارت یعنی روی باسنت پاره شده میدونی چرا چون احتمالا نشسته بودی رو یه تکه شیشه چون بریده شده بود یعنی اگر پو...
11 اسفند 1389